سلطان و چهار دزد
دوکتور بشير افضلي وخانم ايلزا افضلي دوکتور بشير افضلي وخانم ايلزا افضلي

بر مبناي قصه هاي فولکلوريک

 

                                                        23/2/1361

کارکنان:-

1-سلطان محمود غزنوي

2- اياض خاص غلام وفادار سلطان

3-وزير دربار

4- دزداول

5-دزد دوم

6-دزد سوم

7- دزد چهارم

8-محافظين-( پيره دارها)

9-راوي(قصه گوي)

10-کنيز

 11- قاضي

12- رقاصه هاي دربار

 

پردهٌ اول

(راوي در آوانسن ميبرايد و به تماشاچيان خطاب مينمايد)

راوي- اطفال و نوجوانان عزيز و دوست داشتني سلام.

قصهُ امروز ما قصهُ است از سلطان بزرگ، سلطان عدالت ، راد مرد تاريخ وطن محبوب ما ، دوستدار هنر و ادبيات، جنگجو و دلاور، خلاصه مرد تاريخ وطن ما.

اسم اين شخصيت بزرگ ابوالقاسم محمود ولد سبکتگين است که در سال 971 ميلادي تولد يافت و بتاريخ1030 بعمر 59 سالگي وفات نمود .(971-1030)

سلطان محمود امپراتوري بزرگي را بعد از وفات پدر خود در مدت کوتاهي تشکيل داد

که از عراق و بحيره خذر تا درياي گنگا و از بحيره اورال و ماورالنهر تا اوقيانوس هند وسند و صحراي راجپوتانه وسعت داشت.

طول اين امپراتوري از شرق و غرب  قريب سه هزار کيلو متر و عرض آن از شمال به جنوب دوهزارويکصد کيلومتر بود.

ميگويند که سلطان در رفاه و آرامي مردم  بسيار توجه داشت و شخصاُ از احوال رعاياي خود خبر ميگرفت و مشکلات ايشان را رفع ميکرد. در عدل و داد نظير نداشت.در اجراي امور عدالت بسيار جدي و مصمم بودهميشه شبانه با تغيير قيافه ميبرامد تا بداند عدالت در ملک برقرار است يا خير.

سلطان قصه هاي زيادي دارد که البته در آينده براي شما خواهم گفت اما امروز بيائيد

يکبار سلطان بزرگ را از نزديک  تماشا کنيم و ببينيم که چگونه عدالت مينمايد.

تماشا کنيد اين شما و اين هم سلطان بزرگ.

                                            (  پرده باز ميشود)

قصر سلطان – سلطان محمود در بالاي تخت خود درحاليکه تاجي به سر دارد  نشسته است. سلطان يک قطعهٌ شعري از شاعر بزرگ فردوسي را در دست دارد و ميخواند.

                                                          

کنون آفرين  از   جهان    آفرين       بخوانيم   بر  شهريار  آفرين

ابوالقاسم آن شاه خورشيد چهر      که گيتی بياراست بردادو مهر

شهنشاه  محمود  پيروز     بخت       خداوند  تاج  و خداوند تخت

نجويد جز از  داد  و از    راستی        نيارد    بداد   اندرون  کاستی

جهان روشن ازتاج  محمود  باد         همه  روز گارانش مسعود باد

هميشه  جوان  تا   جوانی   بود         همان  زند ه تا  زند گانی بود

.........................................................................

 (فردوسي در هجوسلطان صفحه 15کتاب شهنامه)

اّ  يا شاه محمود کشور کشاي         زکس گر نترسي  بترس  از  خداي

که پيش از توشاهان فراوان بدند        همه تاجـداران کـيهان  بدند

فزون از تو بودند يکسر بجاه         بگنج   و طلاه و بتخت  و سپاه

نکردند جز خوبي و   راستي          نگشتند  گِردِ کـم  و   کاستي

همه داد کردند بر زير  دست          نبودند جز پاک  يزدان پرست

نجستند از دهر جز نام نيک          وزان نام جستند سرانجام نيک

هر آنشه که در بند دينار بود        بنزديک  اهل خـرد  خـوار بود

.............................................................

 عجب است! چه گپ شد که اين شاعر بزرگوار از يکطرف توصيف ميکند از جانب ديگر هجوه! بايد اين موضوع را بپرسم و دليل نارضائيتي او را بدانم.

 

 ( از تخت پائين ميشود قدم زنان با خود صحبت مينمايد)

آخر مرا چي شده ديگر شاهان زمانيکه به قدرت ميرسند از زندگي خود حظ ميبرند و آرام زندگي مينمايند آيا، تنها من بايد بالاي زندگي مردم و وطن خود فکر کنم ؟ نه چنين نبايد باشداگر هر فردي از افغان بالاي زندگي مردم و وطن خود فکر کند و آنها را از جان و دل دوست داشته باشد ديگر ما شکست ناپذير خواهيم شد و سرحد ما از ماوراي ابحار خواهد گذشت . در آنصورت عدالت کار مشکلي خواهد بود . بخصوص عدالتي که نه رنگ در نظر گرفته شود و نه پوست انسان.

( با دست چک چک مينمايدکنيز زيبايي با سبوحي در دست وارد اتاق  ميشود)

کنيز- (شراب ميريزاند و براي سلطان پيش ميکند) و ميگويد چي امر است سلطان بزرگ( سلطان پياله را ميگيرد و ميگويد)

سلطان- (براي کنيز) آيا تو ميداني که عدالت چيست؟

کنيز- سلطان من عدالت را هر کس به زعم خود تعبيير مينمايد.

نزد دزدان بعداز سرقت اموال تقسيم مساويانه عدالت است آنها ميگويند در بين ما همه چيز عادلانه تقسيم شد و براي شخص تقسيم کننده ميگويند بسيار عادل است.

سلطان – اما به زعم تو عدالت چيست؟

کنيز- به زعم من سلطان من – اگر شما بمثل من زندگي کنيد  و من مثل شما و يا حد اقل نزول اجلال کنيد و درد دل بيچارگان  و غريبان را بشنويد و در رفع مشکل آنها بپردازيد اين عدالت است.

سلطان- بلي دخترم درست است، عدالت به همين شکلي که تو ميگويي بايد از غزنه الي سومنات برقرار شود.من در جنگ سومنات بچشم خود ديدم چه خونهايي نبود که نريخت و چي جانهايي نبود که قرباني نشد . جنگ را برديم( تنفس عميق) بلي چنگ را برديم اما اين جنگ تباه کن مرا تکان داد و به اين نتيجه رسيدم انسان بايد در صلح و صفا زندگي کند ، فرق در بين هندو و مسلمان،يهود و نصارا نباشد تمام آنها بايد حق زندگي را داشته باشندآنهم در عدالت حقيقي، زيريک پرچم واحد انسان و انسانيت.( صدا ميزند) اياض........اياض حاضر ميشود.

اياض- بلي سلطان معظم من امر کنيد.

سلطان- در کشور چي خبر است  و اين شاعر بزرگوار چرا از من نا راضي است؟  

اياض –سلطان من موضوع دوم را برايتان بعداً ميگويم اما موضوع مهمتر اينست که ديشب حادثهُ رخ داده.

سلطان- چي حادثه؟

اياض- جواهرات شيرخان را بسرقت برده اند.

سلطان – من چي ميشنوم – اوه خدايا اين گناه من است که در خواب بوده ام.گناه شماست ، گناه تمام وزيران من است. من خود را جزا ميدهم و تمام شما را از دم تيغ ميکشم . گوش کن اياض برو براي تمام وزيران بگو اگر امروز جواهرات پيدا نشد تمام آنها را از دم تيغ ميکشم و عدالت را برقرار مينمايم.

کنيز- سرور من عدالت به زور شمشير برقرار نميشود ، عدالت را با درايت عقل و ترحم ميتوان برقرار کرد، در قاموس جنگ و کشتار عدالت وجود ندارد .

سلطان- راست گفتي دختر من ( خطاب به اياض) وزير را بحضورم حاضر کن .

اياض- سلطان من همين حالا وزير حاضر ميشود( ميرود)

                                             (وزير دستها به سينه داخل ميشود)

وزير- چي امر است سلطان من .

سلطان- چي امر کنم شير خان ، شما وزير مملکت هستيد در خانه خود شما سرقت صورت ميگيرد ولي شما خبر نداريد. مثليکه در خواب بوديد، چطور؟

وزير- سرور من شما درست ميفرمائين بسيار کوشش کرديم حتي پل پاي دزد را پيدا نتوانستيم.

سلطان-  (باعصبانيت) جاي تعجب است در کشور من  دزد...........

معلوم ميشود که همه در عيش و نوش مصروف هستند و غم ملت را ندارند.

وزير- ني سلطان بزرگ من چنين نيست اين اولين بار است که سرقت صورت گرفته

اما اين سرقت بشکل سحر آميزانجام شده که ما حتي پل پاي دزدان را پيدا کرده نتوانستيم

سلطان- خوب معلوم ميشود که وزراي من در خواب هستند و از اوضاع کشور هيچ خبري ندارند.

وزير- سرور من اين کار ساده نيست ما تمام نيروي خود را بکار انداختيم اما تا هنوز نتيجه نداده است باز هم با تمام قدرت خود کوشش ميکنم تا دزدان را پيدا کنم.

سلطان- فلهذا من مجبور هستم که وظيفه شما را بعهدهُ خود بگيرم و براي شما نشان بدهم که هيچ کارمشکلي در جهان وجود ندارد که انسان به آن نايل نگردد بشرطيکه انسان بخواهد و ايمان به موفقيت خود داشته باشد . شما رخصت هستيد( وزير ميرود)(بعداً روي خود را بطرف اياض دور ميدهد) اياض برو همه چيز را آماده بساز.

اياض- حالا فوري سرورمن همه چيز درست ميشود( به سرعت خارج ميشود بعد از اندکي در حاليکه لباس غريبانه اي در دست دارد باز گشت مينمايد )

بفرمائيد سلطان من همه چيز آماده است .

سلطان- اين چي است ؟

اياض- اين لباس فقيرانه است سرور من. بايد امشب به لباس فقيرانه خود را ملبس بسازيد و با دزدان فقط بنام  يک فقير در تماس شويد.

سلطان- اياض تو هميشه نظر نيک ميدهي اما اگر آنها بدانند که من سلطان هستم ممکن خطري ايجاد کنند  و يا از نزد ما فرار نمايند .

اياض – نه سلطان معظم ، من به درايت شما ، به نيروي شما ايمان دارم گذشته از آن من با يک تعداد محافظين در نزديکي شما خواهم بود .

سلطان- اياض ميدانم که تو وفادار ترين نفر در زندگي من هستي اما آيا کدام وقت من از شما تقاضاي کمک را در اين راه نموده ام .من از روزيکه به قدرت رسيده ام با خود تعهد نموده ام تا خود را در راه ملت و مردم خود قربان کنم . کوشش من هميشه اين بوده و هست که مردم به آرامي و آسودگي زندگي نمايند و عدالت در تمام کشور برقرار باشد.( سلطان ميخيزد و لباس ها را ميپوشد و اضافه مينمايد) ني ايا ض من تنها ميروم

اياض- ( با خنده) سلطان بزرگ من ،من که اياض هستم اکنون شما را نميتوانم بشناسم ديگر هيچ شکي باقي نميماند که شما سلطان ني بلکه يک فقير بيچاره  اما مهربان  با يک قدرت بزرگ هستيد.

سلطان- خوب معلوم ميشود که همه چيز درست شد پس دعا کن  تا بکار خود  موفق شوم .

اياض- دعا ميکنم سرور من و منتظر شما هستم.

                                                    ( سلطان ميبرايد)

                                                   پرده پائين ميشود 

 


September 28th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل هنری